نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

نیکی از دکتر نمیترسه:-)

دیروز رفتیم دکتر یه چند روزی بود که نیکی بینیش کیپ شده و تک و توک سرفه میکنه از تعجب شاخ درآوردم اولین بار بود که نیکی اینقدر راحت معاینه شد و خودشم همکاری میکردکلی ذوق کردم نمیدونم اثر اینه که هی میشینن دکتر بازی میکنن یا اینکه دخترم بزرگ شده خلاصه که خیلی حال کردم دهن نیکان هم یه کم سفید شده بود نشون دادم که گفت برفک شده میگم مگه یخچاله تو سرما برفک زده قطره و پماد داد گفت درد نداره ولی یه نوع قارچه رسیدگی نشه دهنش پر میشه ________ برگشتنی بابا داوود پیاده شد میگم نیکی بابا کجا رفت ؟ میگه رفت عابر یانک کارت بده پول بگیره تو بازیاش خیلی قشنگ کارت میکشه همش دوست داره جلوی در بایسته و بگه کارت بده بکشم تا بذارم رد شی یا اینکه از کابینت ظرف بی...
24 آذر 1392

نیکی من دلتنگتم

نیکی جان عزیزم نمیدونم چرا گاهی دلتنگت میشم عزیز اینا از دیروز اینجا بودن و من نذاشتم که برن دلم میخواست مامانم بمونه خونمون و حسابی استراحت کنه و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم وقتی میبینم مامانم چطور نوه هاش رو دوست داره و ازشون طرفداری میکنه یا براشون ضعف میره از شدت دوست داشتن چشماش پر از اشک میشه احساس وظیفه میکنم در مقابل شما و اون که هم از شما بیشتر مراقبت کنم هم اینکه بذارم اونم کنار شما احساس آرامش داشته باشه هر چند مامانم وقتی میاد خونمون نمیتونه بیکار بشینه و هی واسه خودش کار میتراشه اما بازم خدا رو شکر همه چی خوب بود تا اینکه دم غروب باباجی صحبت از رفتن کرد . رفتن و تو رو هم با خودشون بردن انگار دل منم با خودشون بردن بدجوری ...
21 آذر 1392

نیکی شیطون

امان امان امان از نیکی خانم نیکی جان یه وقتایی قصد جون داداشی رو میکنیا گاهی انگشت تو دماغش یا چشمش میکنی یا سر و دست و پاش رو میکشی میدونم بزرگ که بشید با هم خوب میشید نمیخوام این حرفام و راپورت دادن هام باعث کدورتتون بشه میدونم بین هر خواهر و برادری از این برنامه ها هست تازه این ووروجک بزرگ که بشه با هم رفیق میشید و کلی با هم حال میکنید فقط گفتم که بدونی من با شما دو تا چه میکنم خیلی سختمه حتی وقتی هر دو آروم هستید باید حواسم شش دنگ جمع باشه تا اتفاقی نیفته باز دم عزیز گرم زحمت شیطونیت رو میکشه و هفته ای یه روز میری اونجا هم به تو خوش میگذره هم نیکان و من یه کم استراحت میکنیم یه چیز در گوشت بگم عزیزم گاهی دلم واقعا برات تنگ میش...
21 آذر 1392

نیکی شیرین

خیلی سوال میکنه ترا؟(چرا؟) براش هی دلیل میاری باز میگه ترا؟ بعدش هر اتفاقی که افتاده رو میخواد برعکسش اتفاق بیفته مثلا یکی خوابیده میگه ترا؟ میگم خسته است میگه نخوابه پاشه تا نگی باشه بهش میگم ول کن نیست تازگیا فهمیدم که هروقت بهش میگم چرا؟ میگه به خاطر همین و بحث تموم میشه از خودش یاد گرفتم هر وقت پرسید میگم به خاطر همین و به همین راحتی قانع میشه هر چند باز میخواد ساز مخالف بزنه ___________ بهاره یه اصطلاحی رو تو دهن نیکی انداخته اونم کلمه جدی جدی هستش که نیکی معنی برعکسش اونو میدونه (فک میکنه معنی الکی میده) میگه میخوام به نیکان غذا بدم جیدی جیدی میخوام برم بیرون جیدی جیدی میخوام جیش کنم جیدی جیدی ... ...
19 آذر 1392

تم محرم

امسال اولین سالیه که فکر کنم نیکی محرم رو به روش خودش درک میکنه فعلا همه جوره تو جو این ماه و هییت رفته و در نمیاد هر آهنگ آرومی اونو میبره به زنجیر زدن با هرچی دم دستش باشه حتی شده یه تیکه مشما یه وقتایی که تو نخش میری واسه خودش میخونه هی حسین هی حسین و گاهی سینه هم میزنه
19 آذر 1392

نیکی

چرا بعضی وقتا نیکی 14-15 ساعت بیداره و بازم خوابش نمیاد؟ امروز ساعت 7 صبح منو بیدار کرد و ساعت 9ونیم شب به زور به رختخواب رفت ولی همش میگفت خوابم نمیاد یه بار هم بلند شد تا وضعیت گوشیم رو چک کنه؟! تا 10 خوابش برد _____________ نیکی جان عزیزم یه روز اینا رو میخونی و به خاطرات خودت میخندی خاطراتی که یه موقع واسه ما هم خنده دار بودن و یه وقتایی هم تا سر حد عصبانیت میرفتیم و برمیگشتیم معمولا وقتی میخوابی تمام اتفاقات روز رو تو خواب مرور میکنی اینو از حرفایی که تو خواب میزنی میشه فهمید یه وقت زور میگی یه وقت شکایت میکنی و یه وقتایی هم واسه موندن دوستات یا اسباب بازیات اصرار تازه یه چیز جالب تر اینکه گاهی بلند میشی میشینی و با چشم باز...
19 آذر 1392

داستانی از جنس ناخن

 برای اولین بار ناخنای نیکی رو تو بیداری گرفتم همیشه بیم این رو داشتم که بترسه. خب بچه تر که بود از ناخنگیر میترسید ولی استقبال کرد هرچند خیلی طول کشید آخه میگفت ناخن ها رو تا ته نگیر بذار آخرش رو خودم بکشم تازه خودش انتخاب میکرد که مدوم ناخن رو بگیرم خلاصه با یه دنگ و فنگی ناخن ها تموم شد حالا هی میگه بده من ببرم (دستمال کاغذی حاوی ناخن ها) منم میگم میریزه بذار با هم ببریم تا کردم قبول نکرد اونقدر نق زد و گریه کرد که بهش دادم اونم چیکار کرد ؟ ؟ ؟ دستمال رو تکوند تو خونه تا همه ناخنا پخش شه خداییش شما باشید چه میکنید؟
19 آذر 1392

قصه من و بچه ها

دارم  به نیکان شیر میدم ، نیکی یادش میفته آب میخواد ، جیش داره، موهاش شونه میخواد ، دستش به اتابش (کتابش) نمیرسه ، دستش کثیف شده میخواد بشوره ، ... وقتی شیر خوردن نیکان تموم میشه همه کارای نیکی هم تموم میشه ______________ امروز لباسای نیکان رو عوض کردم دارم پوشکش میکنم نیکی میگه اونو نه منو پوشک کن براش قصه میگم که پوشک واسه نی نیاست راضی نمیشه ناچار میشم نیکی رو هم پوشک میکنم . خوشحال واسه خودش میپلکه باباش داره میره بیرون نیکی میگه منم ببر میگه برو لباس بپوش بعد جلوی حموم واستاده صدا میکنه آخه پوشک دارم نمیتونم جیش کنم ___________ نیکی چادر سر کرده داره نماز میخونه زودی دوربین رو میارم تا فیلم بگیرم نمازش رو ول میکن...
18 آذر 1392

روزایی که بابا مسافرت بود

10 روزی بود بابایی نبود و ما خونه عزیز بودیم واااااای بچه بی پدر چقدر سخته بزرگ کردنش خدا سایه هیچ پدری رو از سر بچه هاش کم نکنه تازه ما فقط 10 روز بدون بابایی بودیم و باباجی و عزیز و خاله آتو کنارمون بودن اما واقعا سخت بود هیشکی پدر نمیشه نیکی بهانه گیر شده بود شبها اذیت میکرد دلتنگ شده بود شیطونی هاش بیش از حد آزار دهنده بود و منم دلتنگ تا روز 8 که دیگه زدم به سیم آخر و بلند شدم اومدم خونمون مامانم اینا هم از دلشون نیومد ما رو تنها بذارن اومدن خونمون باز یه کم اینجا آرومتر شدیم جمعه اش هم مامان اینا رو تنها گذاشتم نیکی رو بردم شهربازی سرپوشیده با بهار و مامانش اولش که وارد شدیم نیکی از ترسش بهونه خواب گرفت صدای آهنگ زیاد پبود و میگ...
16 آذر 1392

تولدم بود به به

2ماهگی نیکان با تولد مامانش یکی شد و جاتون خالی با اومدن دوستام شب خوبی رو پیش هم گذروندیم دیگه همه با هم داریم بزرگ میشیم دیگه باباش نبود جاش خالی بود رفته بود دیدن مامانش که چشمش رو عمل کرده ولی خوشحالم که اولین نفری بود که بهم تبریک گفت خدایا به خاطر همه چی ازت ممنونم   ...
16 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد